نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

مامان روان شناس

اولین خرید نانا

دخترک قشنگم دیشب با بابایی خاله ها رفتیم مجموعه مهنور وقتی رسیدیم دم در تو که یادت بود قبلا اومدی دوچرخه سواری دویدی طرفش و جیق زد یبریم سوار شیم و بعد کلی دوچرخه بازی و رفت روی سرسره بادی و فیلم بازی که وای من می ترسم، هوس پیتزا کردی و ما رو کشوندی بیرون و بعد وقتی نشستی توی ماشین خوابت برد اما صبح امروز از وقتی از خواب بیدار شدی گفتی : فلوگ رفت ، مریم رفت و حالا ما بریمم بستنی بخریم و بعد از تموم شدن کار بابایی رفتیم بانک و اونجا شما نیکوکار شده بودی و می خواستی تو صندوق صدقات پول بریزی و البته با ذوق کلی از پول های من تریختی تو صندوق و همه تو بانک وایستاده بودند به کارات می خندیدند، بعد شروع کردی به تکرار جمله های من : مامان بشین تو...
26 مرداد 1392

خاطرات ننوشته

سلام عزیزکم اول اینکه 4 ماه است که خاطراتت رو ننوشتم . اول که خونه بودیم لپ تاپ خراب شده بود و بعد اسباب کشی کردیم خوننه جدید و یک ماهی اینترنت نداشتیم. اول از همه اینه باید خیلی ازت معذرت خواهی کتم چون  تو روزهای اسباب کشی و طراحی داخلی خیلی اذیت شدی. به ترتیب تاریخ خاطرات مهم رو می نویسم روز 7 تیر رفتیم عروسی عمو علیرضا، کلی اکار داشتیم و بابایی عمو رو برد آرایشگاه تا گریم بشه و نمی دونم عمو که خودش حوشگل و خوش تیب بود با گریم هیچ فرقی نکرده بود تو عروسی کلا پیش عروس داماد بودی و جیغ می زدی و هورا می کشیدی و وقتی من رفتیم با عروس خانم عکس بگیریم به محبوبه جون گفتی خاله مامانم رو بوس کنه ببین چه خوشگل شده  حالا یک عکس تو ب...
26 مرداد 1392
1